شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پی دیوانه ای که گیسوان بلوطش را به سحرگرم مرمر لمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید نیامد چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم دریدم که آفتاب بیاید نیامد چه عهد شوم غریبی! زمانه صاحب سگ ؛ من سگش چو راندم از در خانه ز پشتبام وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید نیامد کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازه پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید نیامد اگرچه هق هقم از خواب، خواب تلخ بر آشفت خواب خسته و شیرینبچه های جهان را ولی گریستن نتوانستم نه پیش دوست نه در حضورغریبه نه کنج خلوت خود گریستن نتوانستم که آفتاب بیاید نیامد...