هزار و یک شب، دنیای زیبا و شگفتآوری را در برابر دیدگاه خواننده مینمایاند که آدمی با رویدادهای گوناگون و خصوصیات روحی و اخلاقی انسانها روبرو میشود و شناخت کاملی از صفات و خصوصیات آنها به دست میآورد
جرشا
آه آه آه شهرزاد بده امون بگیم زیر سقف کبود آسمون بود یکی نبود یکی توی شب زمستون تو اون سر دنیا صاف توی دل شهری که دزدا زده بودن کمین بالاش، اومد یه بچه به دنیا به اسم علیبابا هرچی بزرگ میشد میدید در هم میمالن مردم شهر کلاه سر هم میذارن علی بابا رفت از دست صد رحمت به حسن کل درس مشق مکتب پشم رفت تو بازار و الان به کل یه رنده دزدی تو خونش باهاش انس گرفته و تو بازار یاد گرفت بستن به خیکه ملت و کاسبا دادن دست کجی بهش درس و دست چک رو میز و پر امضا مهر تنهایی کشیده جُر چهل تا دزد کند و کند که الان ۴۰ سالشه مال و کاخ و منال و سه تا بنز داره صفر خلاصه نداره کمبود تصمیم گرفت واسه کمک به جامعهی دزدا بشه مقام مسئول پی کمک بود ولی توی خونش کلاً دزدی بود و میومد زورش عمراً اون پولی که باید واسه سازندگی میداد رو نمیداد تا شه جیبش پرتر آه، اون تو ذاتش بود ایراد اَ برش نگیر جای این حرفا سعی کنین دیگه دزد پرورش ندین
حامد نیکپی در پرده ی اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانه ها کوته نیست امروز تو را دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم از دلت شیدا نیست که این باقی عمر را بها پیدا نیست
عرفان
این داستان علاءالدینه اَ بچگی گفتن صلاحت اینه گفتن قانونای دنیا بنا به دینه با زندگی راه نیای طلاقت میده یاد داد نون و آبو باباهه داد اگه بابات پولدار باشه باغت آباد اگه نه کارمند یا که کار آزاد یا که گشنه میمونی یا که راه بازار یکی بش گفت مونده یه راه باید پا شی بری پی غول چراغ بمالی میده بت اونچه بخوای الان کولش و بست و رفت زود پی راه توی مسیر هی خورد زمین پا شد بیخیال حرفای پشت سریا شد هر دری بسته بود تند سریع وا شد آخه دنیا خوب میشناسه مشتریاشو پی غول هرچی نبود و ساخت کمر خم نکرد رفت عمود و راست دید بذر زحمت جوونه داد ولی هرچی مفت اومد و همونو باخت چراغی نیست و غوله وصله بت دور دنیا رو نگرد توی قلبته به سختیای مسیر خونه تن بده یهو دنیایی که خواستی توی دستته
حامد نیکپی پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز به کاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامدهست و روزی که گذشت