تو می رفتی و با تو آسمان می رفت به شب می رفت
تو می رفتی و بی تو آسمان می مرد و شب می مرد
نمی دانم که با ما بود و دانم آنکه با ما بود
تو را می بست و می برد و مرا میخست و میآزرد
تو میرفتی و من آرام در خود گریه میکردم
غمم بر هر رگ نازکتر از مو نیشتر میزد
زمین می برد با خود شهرها و آشیان ها را
کبوتر های دست تو به حسرت بال و پر می زد
درآن شب بی تو در من دست مرموزی تکان می خورد
در آن شب بی تو در من پای سنگینی صدا می کرد
تو گویی در شبی تاریک و باران خورده دستی سرد
درون آشیان گرم و خاموشی شنا می کرد
نمی دانم چرا آن شب چنین احساس می کردم
که مرغی خواب می بینم شبی سرد است و طوفانی
درختان شاخهاشان استخوانی گشته خون آلود
فتاده آشیان ها برکف باد پریشانی
فتاده آشیان ها برکف باد پریشانی