ملک جمشید اسیر دختره شاه پری ون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید اسیر دختره شاه پری ون شد
ملک جمشید مجنون شدملک جمشید امیر چین
یه روز کرد اسب خود را زین
شب از دروازه بیرون زد
به پهنای بیابون زد
پس از ده روز در صحرا
سلامش کرد جوی وسبزه ای ناگاه
به زیر آمد ز اسب و اسب را سیراب گردانید
خودش زانو زد و نوشید
یه تار موی ناگه بر لبش چسبید
ز جا برخاست آهسته
و مو را دور انگشتان خود پیچید
به سوی چشمه بالا رفت آهسته
میان چشمه دختر شاه پری یون بود
به دورش دختران دیگری در خنده و بازی
یکی شان گفت: بوی آدمیزاد آه
که ناگه جملگی کفتر شدن پرواز کردند
ملک جمشید را آواز کردند
نمی بینی دگر ما را
ملک جمشید دید آنجا
نه چشمه است
نه آب است
فقط موج سراب است
ملک جمشید برگشت
بگفت آن تار مو را
درون قاب زرینی نهادند
میگن هر وقت
کسی بر تار موی آن پری انگشت می ساید
از آن تار این صدا بر گوش می آید
ملک جمشید اسیر دختر شاه پری ون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید اسیر دختر شاه پری ون شد
ملک جمشید مجنون شد