پرده ها رفتن کنار اون با صورت نامعلوم روی صن همه حضار داد میزدن اون باید به حقاش برسه یکی از بین جمعیت گفت اون آخرین فرزند پاک ماست از اون سمت دیگه داد زدن با این حال اما اون بند پای ماست جمع ساکت شد انگار که همه میخواستن بگن متفاوته همه قدرتاشو دیده بودن میدونستن هم که پر و قاطعه محبوب اهریمن بود همینطور عزیز خدا پس حرفشو از اونجا باز کرد که من درونِ شمام دوستان با چشمای بسته و جسمِ سردم من آخرین رگم وصل به گردن من آخرین نامه قبل مرگم توو آخرین سطرم میگه برگرد سقوط با شکوهم مثل آبشار فرود با جلال دل آسمان طلوع و غروب ماه و آفتاب شاید هم اینطور نیست کل داستان آروم یه بذر از بین بذرا زد جوونه رد کرد حد و مرزو خاک مادر داد میزد که درد میکنه جا چنگ و زخما ریشه اما نفهمیدش دوییدش و دویید تا رسید به هسته اون مغز اونو جویید غذاش بود بزرگ شد نمیدونست کجا میشه این چرخه رو برید ادامه نداد گفت شاید باشه اشتباه دید ولی نمیتونه زیاد شده اشتها کرده بود ساقه رشد فراتر از ارتفاع نداشتش هیچوقت تعریفی از انتها برگاش کم کم خشک شدن شاخه هاش آروم مشت شدن با سمت سیاه خودش شد طرف گفت باید بهش پشت کنم رو کرد به سمت خالق گفت بیا این طلسمو باطل کن برگام برا تو حقم نی ولی این چرخه رو کامل کن مرگ رسید قد کشید دست که داد دست کشید نه پایانی بود نه آغازی پس زمین فعلی رو نقش کشید دونه دونه برگای من دانشمه میدونی عاشقتم عاشقمی عاشق هم میمونیم وای از این وسوسه ی حق منه برگا بیا بهم پسش بده تا نشده سرما با برگشت این برگا منم که میمونم بیا کمک کن بتونم بیارم مهمونم تو هر سلول از من و تو جهان هستی بود من اینارو دیدم من اینو میدونم درارو قفل کن پرده ها رو بکش شهر با خودش که شر ضامنتو بکش محیطو آروم کن با صدای انفجارت سکوتو تابو کن حتی اگه اشتباه بچه های طوفان غولای یه چشم فصل ژنوساید برگردید به عشق حفاظارو باز کنید رسید فصل سیلاب شنا کنید دور بشید از مرکز گرداب