در غوغایِ طوفان ها در اوجِ آسِمان ها پَر کِشد آسان،مرغک طوفان می تازد بر زمانه، خندد بر این افسانه، در دلِ طوفان شاد و نوا خوان، کی ترسد از جان کی گردد نالان در قلبِ آسمان نه بیم از طوفان، نه خوف از باران، مغرور و شادان، آه بر دریا شَه پرها بِشکسته در موج آب آه بس مرغان هراسان بنشسته رویِ گرداب چون مرغِ طوفان کی ترسم از جان؟ در اوجِ محنت، باشم من خندان، مانم شاد و بی پروا در دست غم ها چون سنگِ خارا در زندگانی هر دم با ناامیدی در نوردم من عمری سر آرم با شادمانی…