ورس اول پرنده پر کشید از آشیونه با خداش می گفت به گِل نشسته کشتیشون با ناخداش می رفت یه جای دور به قلب شهر نور یه جا که مردمش میدن بش آب و دون پرنده خسته بود، جفت چشاشو بسته بود درونش وصله بود، قلبشم شکسته بود می ترسید از عکس توی آب می لرزید هر لحظه توی خواب
ورس دوم یه روزی بین راه تو جنگل سیاه شدش اسیر دام به دست پادشاه کردنش تو حبس با آب و دون مفت بستنش به بست اون با خودش میگفت: پرنده بپر این میله ها اسیرن قفس که سهله مشتی! سنگ داغ سینه ت خدات که پشتته پس خودخوریتو بس کن گناهت اینه که نموندی لای هر قوم شبیه باغی (آوا) شبیه مردم تکی و صد بعد ، همینی در کل
ورس سوم پرنده کلافه بود لم می داد به خلاف نور انگار که نداره جون غم می ریخت تو تمام اون حسرت های پرواز تو مغزش گِز گِز کرد آسمون در باز می گفتش: نصفش چند؟ جیغ زد داد کشید ناله کرد و آه کشید انگار نه انگار، دنیا بود تو خواب سیر همش تو لک بود،کی میاد این فردا پراشو می کند کش نیاد این دردا لب به لب بود از آدما سر میزد هی به آهنا دلرو داد به شبا دعاش جدا شد از توقعاش خدا پهلوش بود، نوازشش می کرد فرشته مخلوق، عبادتش می کرد خلاصه جون کند تا میله هارو پس زد دوباره جون گرفت عین روز اول ولی همیشه تیکه تلخ قصه آخره پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه