ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم
اونا که تو زندگیشون قصه های خوب شنیدند تو قمار زندگانی همه جور بازی رو دیدند اونا که تو خلوت شب شعرهای حافظ رو خوندند همه راه و رفتن اما بر سر دو راهی موندند
بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته بهشون بیگید که قصه اش مثل شاهنومه درازه کی بوده کجا رسیده چه جوری باید بسازه حالا قصه هاشو مستها توی میخونه ها میگند اما اون همیشه مست رو توی اونجا راه نمیدند
دیگه نیست کمند دلها گیسوهای رنگ برفش تو میخونه کسی نیست که بیاد رو لب و حرفش بزارید همه بدونن که به دست غم اسیر اخرش یه شب همونجا سر این کوچه میمیره
من امشب سرخوش و دیوانه و مست و غزل خوانم به جام می پناه آورده ام از غم گریزانم گر از میخانه باز آیم مرا غم باز می جوید روید ای دوستان من گوشه میخانه می مانم به مستی پای در میدان غم بنهاده ام امشب مگیر ای رهگذر از من اگر افتان و خیزانم