میخوام من بگم چند کلمه دلِ کتابم بازم شب شده غم زده طلسم به خوابم زندونه رویا ز پشت توری و دوری مهتاب همواره باعث سکوت و کوریه شبهام بازم ماه کامله شدن ابرا نقرهای ریختم زهره دلمو به سفره ای که دست تک مسافری ازش نمونه بعد از پوسیدن تن و بدنمم بمونه میگی چرا مسافر؟ نمیشه باشی ثابت؟ نمیشه حیاتت بی صدا، بمیری ساکت؟ هم من و هم تو تو مسیره بنبست مسافر زمان و خیال تا لحظه ی خفتن بازدید تمام عمرت ظرف یه چشمک چشیدم از این کره ی دَوَران طعم قسمت پلکات کیپه همن ولی چشم دلت باز تک لحظهای آشکاراس هر چی راز میبینی که هر چی ورد رو لب نشسته بود آتش ابد یا بهشت به اون وابسته بود کتابه قصّه بود ریشه ای توی حق نداشت باغبان بی وقفه تو مغزا علف هرزه کاشت ساقه ی جوونش شده درختی تنومند برگاش با تنفسی خفه، زمینو در بند
ریشه ی یه سری سنّتها رو باید کند وگرنه کل عمرت تو یه خواب ناخودآگاه سپری میشه و هیچ وقت هم بیدار نمیشی تنها کسی که میتونه این کارو بکنه خودتی بیدار شی و به آگاهی برسی
ای کاشای کاش از این خواب بپّرم ریشهٔ هزار سالشو با دستام بکّنم ایست قلب و رکود خون توی رگهام شده باعثه خفگی، مانعه شیوع حرفام همه چی سیاه، صدا و سیما قطع فوّاره خون از مچم پایان و بدنم سرد بعد از غسل و دعا، کفن سفید و پاک مثل پیله ابریشمی خفه به زیره خاک از زمان بی زبونیا لباتو دوختن آزادی من و تو رو به طمع فروختن اگه نباشم مدیره روح و نفس خودم زندگی بی دلیل، نداره فایده بدن اگه روزی زمانی بخوان با خنجر بگیرن سخنم و جای پاهام رو از من با ضربات قطرات خونم رو جدول میگم قصه ی زندگیمو تا پایان از اول (می) کارم بذره دلمو تو دشت فکرا از جوی خونم میکنم اون جوونه سیراب آه، اون جوونه سیراب آه، اون جوونه سیراب از جوی خونم میکنم اون جوونه سیراب