کسی به من نگفته بود که شهر قصه خسته است بین گذشته ها و من پل سفر شکسته است کسی به من نگفته بود که خانه بی تو مانده که شهر از تو خالی است، کسی غزل نخوانده است کسی به من نگفته بود که خانه بی تو مانده که شهر از تو خالی است، کسی غزل نخوانده است کسی نگفت تا که من، خدایی نکرده نشکنم غافل از اینکه خود من حادثه ی شکستنم کسی به من نگفته بود که باغ را بهار نیست در پس پشت پنجره، کسی در انتظار نیست کسی به من خبر نداد که تو به خواب رفته ای مثل گل سفید خواب به شط آب رفته ای کسی به من نگفته بود که خانه بی تو مانده که شهر از تو خالی است، کسی غزل نخوانده است کسی به من نگفته بود که خانه بی تو مانده که شهر از تو خالی است، کسی غزل نخوانده است کسی نگفت تا که من، خدایی نکرده نشکنم غافل از اینکه خود من حادثه ی شکستنم کسی نگفت تا که من، خدایی نکرده نشکنم غافل از اینکه خود من حادثه ی شکستنم