صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگهدار با آنکه دست سردت از قلب خسته ی تو گوید حدیث بسیار صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت حرفی برای من نیست با آنکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت تن خسته ای ز تکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست خو کرده قفس را میل رها شدن نیست من با تمام جانم پر بسته و اسیرم باید که با تو باشم در پای تو بمیرم صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگهدار با آنکه دست سردت از قلب خسته ی تو گوید حدیث بسیار صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت حرفی برای من نیست با آنکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت تن خسته ای ز تکرار
این بار غصه ها را از دوش خسته بردار من کوه استوارم به من بگو نگهدار عهدی که با تو بستم هرگز شکستی نیست این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگهدار با آنکه دست سردت از قلب خسته ی تو گوید حدیث بسیار صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت حرفی برای من نیست با آنکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت تن خسته ای ز تکرار