دو مسافر بر در دو رهاتر در باد از غزل افتاده فرصتی بیفریاد چشمم این نابترین لحظه را میبوسد زن به من میگوید باش تا نان بپزد من به زن می خندم زن به من میخندد بینفس بی سایه بیصدا میسوزد زن به شب میماند شب به آوازی دور غزلی از شبنم رختی از پوست نور زن مرا میگوید غیبت سردی بود خاک بیعشق باد خاک ولگردی بود زن مرا میرقصد زن مرا میپرسد زن مرا میخواند زن مرا میفهمد
من به زن میگویم خانهات یادم هست وقت خوب گریه شانهات یادم هست شانهات یادم هست
زن مرا میبوسد این تویی آری تو خواب و بیداری تو این تویی باز از نو خواب و بیداری تو این تویی باز از نو
دست زن زیبا نیست دست زن نایاب است دست زن میروید شب شب مهتاب است زن مرا میرقصد زن مرا میپرسد زن مرا میخواند زن مرا میفهمد
من به زن میگویم خانهات یادم هست وقت خوب گریه شانهات یادم هست