چه رفته است که امشب سحر نمی آید شب فراق به پایان مگر نمی آید؟ شدم به یاد تو خاموش آن چنان که دگر فغان هم از دل سنگم به در نمی آید تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز که در تصور از این خوب تر نمی آید جمال یوسف گل چشم تیره روشن کرد ولی ز گم شده ی من خبر نمی آید به سر رسید مرا دور زندگانی و باز بلای محنت هجران به سر نمی آید منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش که ناله در دل گل کارگر نمی آید ز باده فصل گلم توبه می دهد زاهد ولی ز دست من این کار بر نمی آید شدم به یاد تو خاموش آن چنان که دگر فغان هم از دل سنگم به در نمی آید دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی که هر که رفت از این ره دگر نمی آید