در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی دل که آیینه صافی است غباری دارد از خدا می طلبم صحبت روشن رایی شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی زین دایره مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی