ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داری ام با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابد به یاری ام ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من با او بگو که مهر تو از دل نمی رود هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من ای آسمان به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم