من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر این منم این که گشودست به من تیغهٔ خنجر دشمنم نیست منم این که تبر میزند از خشم تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربهٔ دیگر این همان لحظه تلخ هست که به صحرا بزند عقل عشق چون جغد کشد پر روی ویرانهٔ باور من خراب دل خویشم، نه خراب کس دیگر این منم این که گشودست به من تیغهٔ خنجر ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق هیچ راه سفری را نرساندیام به آخر هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر این منم این که گشودست به من تیغهٔ خنجر تو تن خویش به هر زخم سپردی و گذاشتی خون من شعر شد و شعر چکید از دل دفتر تو تن آلودهٔ هر درد چه بی درد رهایی من بی درد به درد تو فتادم به بستر اه ای دشمنِ من خسته از این جنگ و گریزم پیر شدم خسته شدم از من ویران شده بگذر من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر این منم اینکه گشودست به من تیغهٔ خنجر