یاران زه چه رو رشته الفت بگسستند عهدی که روا بود دگر باره نبستند آن مردمکان از سر اندیشه ندیدند که این بی خردان حرمت انسان بشکستند ما را دگر از تعنه دشمن گله ای نیست که آن عهد که بستیم رفیقان بشکستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند آن یکه سواران همه از پا بنشستند ای قافله سالار کجائی که ببینی دزدان همگی همره این قافله هستند دردا در گنجینه بماران بگشودند اندوه که بر دوست ره خانه ببستند دردا در گنجینه بماران بگشودند اندوه که بر دوست ره خانه ببستند
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند وان یکه سواران همه از پا بنشستند ای قافله سالار کجائی که ببینی دزدان همگی همره این قافله هستند دردا در گنجینه به ما را بگشودند اندوه که بر دوست ره خانه ببستند دردا در گنجینه به ماران بگشودند اندوه که بر دوست ره خانه ببستند