ما بی تفاوت زندگی کردیم این زندگی کردن خودش جنگه ما کوه بودیم روبروی هم خاطرمون از هم یه مشت سنگه از اون همه احساس بین ما حسی به جزعادت نمیمونه ما داغ بودیم و نفهمیدیم چیزی از این حالت نمیمونه چیزی از این حالت نمیمونه
تو این اتاق تنگ و دلگیرم تاباقی ی عمرم یه جور سر شه من از خودم فاصله میگیرم دیوار هِی نزدیک تر میشه میخندم و دردامُ میشمارم تلخه ولی شاید دلم وا شه وقتی برای قصه هام جا نیست دیوارو هل میدم غمام جا شه دیوارو هل میدم غمام جا شه