سفر نمی روم دگر تو را ندارم آن قدر زما فقط رهی ست که مانده پشت سر ببر مرا زخاطرت نرفت اگر ای از من بی خبر شب چرا می کشد مرا تو نشسته ای کجای ماجرا من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مگر مرا عمر همه لحظه ی وداع ست و صدای پایت آخرین صداست ای گریه های بعد از این! خاطرم نمانده شهر من کجاست صبح رفتن است این تن من است هجرتت مرده بر شانه بردن است این یقین مثل مرگ با تو روشن است