من و تو در گذر تند باد حادثه ها هزار مرتبه اوج و حضیض دیده ایم مپوش چشم امید از وطن که ما زین بیش به عمر خویش چه ضد و نقیض ها دیدم ... نگفتمت تنها مرو شب در کمین نشسته سیمای عمر آزاده را غم بر جبین نشسته نگفتمت با من بیا تا سرزمین خورشید که رنگ غم بر قامت این سرزمین نشسته نگفتمت که ظلمت بر جاده ها نشسته صد پیچ کاروان کش تا شهر ما نشسته رفتی و به راه مانده ای در شب سیاه مانده ای رفتی و به راه مانده ای در شب سیاه مانده ای ... آماده شو ای همسفر که بر خطر بار دگر پا بنهیم به یکدگر باردگر دست دل و یگانگیها بدهیم کن رها بازوی دربند مرا پای دربند دماوند مرا خیز و چیره شو بر خطر فکر چاره کن همسفر ... همت کن و از عزم خود یاری طلب که پشت شب میشکند که جلوه خورشید ما پلاس شب زخانه بیرون فکن کن رها بازوی دربند مرا پای دربند دماوند مرا خیز و چیره شو بر خطر فکر چاره کن همسفر