آورد به اضطرابم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و رفتن و بودن مقصود
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
که آزاده به کام دل رسیدی آسان
تا باز شدند چشمام،آغاز شدند غمها
تا بوده رو به ما،بستست همه درها
این بازی بی پایان،این جنگ بی انجام
حقم بیش از این بود، اما هنوز اینجام
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتیم نه از روی مجاز
یکچند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چه خوری تو غم از این رنج دراز؟
تن را به قضا سپار و با درد بساز
کین رفته قلم ز بهر تو ناید باز
تا باز شدند چشمام،آغاز شدند غمها
تا بوده رو به ما،بستست همه درها
این بازی بی پایان،این جنگ بی انجام
حقم بیش از این بود، اما هنوز اینجام