سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنی هارو تو هم هرگز نپرسیدی شبی که شامِ آخر بود به دست دوست خنجر بود میان عشق و آینه چه جنگ نا برابر بود چه جنگ نابرابری چه دستیو چه خنجری چه قصه ی محقری چه اولو چه آخری
ندانستیم و دل بستیم نپرسیدیم و پیوستیم ولی هرگز نفهمیدیم شکارِ سایه ها هستیم سفر با تو چه زیبا بود به زیبایی رویا بود نمیدیدیمو میرفتیم هزاران سایه با ما بود سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنی هارو تو هم هرگز نپرسیدی شبی که شام آخر بود به دست دوست خنجر بود میان عشق و آینه چه جنگ نا برابر بود چه جنگ نابرابری چه دستیو چه خنجری چه قصه ی محقری چه اولو چه آخری
در آن هنگامه ی تردید در آن بنبست بی امید در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پر پر بود در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود شبِ آغازِ تنهایی شب پایانِ باور بود سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنی هارو تو هم هرگز نپرسیدی تو هم هرگز نپرسیدی