از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد از اینجا میروم شاید همین امروز یا فردا تو خواهی ماند تنها در حصار خشت های سرد
از اینجا میروم تا شهر فرداهای نامعلوم که آنجا سرنوشتم هرچه پیش آورد پیش آورد از اینجا میروم اینجا کسی آیینه باور نیست که دارد آسمانش سنگ می بارد زمینش گرد
در آن آغاز بعد از من در این پایان بعد از تو که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد تو را در خواب هایم بعد از این دیگر نخواهم دید تو را با آب ها و آیینه ها معنا نخواهم کرد
از اینجا میروم تا شهر فرداهای نامعلوم که آنجا سرنوشتم هرچه پیش آورد پیش آورد از اینجا میروم اینجا کسی آیینه با من نیست که دارد آسمانش سنگ میبارد زمینش گرد