شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟ دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران نسیم نیست، نه! بیم است، بیمِ دار شدن که لرزه میفکند بر تن سپیداران سراب امن و امان است این، نه امن و امان که ره زدهاست فریبش به باورِ یاران چو چاهِ ریخته آوار میشوم بر خویش که شب رسیده و ویرانترند بیماران برای من سخن از «من» مگو به دلجویی مگیر آینه در پیش زخویش بیزاران کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟ شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران