امان از عقربه های ساعت بازم طلوع خبر از اومدن یه روز جدید میده اما واسه منی که روزام تکرارین طلوع جذابیتی نداره مثه شب
روی تخت دراز میکشم و به سقف اتاق نگاه میکنم برام فرقی نداره چی کجاست وقتی چیزی که باید سرجاش باشه نیست نمیدونم از خودم دلگیرم.. یا اونی که باید باشه و نیست
هرچقدر تو از من دور میشی دیوارای این اتاق به من نزدیکتر میشن مثه شب
یه پارچه سفید انداختم رو آینه نمیخوام نگام به خودم بیوفته الان دیگه خودم خودمو نمیشناسم مثه شب
شدم مثه یه ابر گرفته که دوبه شکه بباره یا بره بره و دنبال یه منظره بگرده به امید اینکه تموم شه این گرفتگی و تیرگی مثه شب
مثه ابری که منظره شو باد انتخاب میکنه مث تو … که تعیین میکنی برم یا بمونم و بیشتر تو این سیاهی غرق بشم با بودن یا نبودنت مثه شب
تنها خوبی این روزا اینه که تنها نیستم آدمای زیادی حال منو دارن هر چند کنارم نیستن مث تو که نیستیو هستی مثه شب
وقتی غروب میشه، وقتی تاریک میشه وقتی بارون میزنه وقتی به شلوغی دورم نگاه میکنم تو حتی نبودنتم عین بودنه.. اما با یه رنگ دیگه مثه شب
مثه یه آتشفشان خاموشم که نمیشه به سکوتش اعتماد کرد شاید تا آخرین نفسم تلخی حرفمو نچشی اما آتشفشان همیشه آتشفشانه ، قدرتمند، خاموش و ترسناک مثه شب